عید قربان مبارک
عزیزم جمعه عید قربان بود و ما به بزرگترا سر زدیم مثل همیشه..ولی این دفعه یه فرق خوشگل داشت و اون این که آیدینم هم باهامون بود و همه از دیدنش ذوق می کردن و خوشحال می شدن فدای پسر کوچولوم که اینقد همه دوستش دارن.
مامانی این روزا خیلی دیگه می فهمی از اینکه به چیزای مختلف واکنش نشون می دی من و بابا همش هیجان زده ایممم چقدر شیطون شدی جیگرم...خیلی باحالی خونه هر کی می ریم اولش خیلی آروم و ساکتی و همش خونه رو نیگا می کنی با آدما بعد که یه شناخت کلی به دست آوردی شروع می کنی به جیغ و داد و شلوغ کاری
دو سه روزه متوجه شدم که می تونی خودت وسایل و اباب بازیاتو از رو زمین ورداری قبلا باید خودم می دادمشون دستت
پنج شنبه با هم رفتیم دیدن خاله ناهید دوست مامان ...خونه خاله هم مامانش و زن دادشش(که قبلا وقتی 39 روزت بود دیده بودنت) از اینکه اینقدر بزرگ شدی ذوق زده شده بودن و مثل همه عاشق چشای نازت
شب عیدی که با خاله شیما رفته بودیم خرید بارانی برا خاله....اقای فروشنده به خاطر تو که به قول خودش چشات کلی جذبش کرده بود به خاله تخفیف داد هههههههه
روز عید خونه عزیز فریده وقتی داشتیم ناهار می خوردیم سر سفره برات سیب زمینی له کردم با آب خورش مخلوط کردم که بهت بدم اما تو حالت بهم می خورد با خوردنش هههههههه
خوب اینم چن تا عسک جدید از پسمل طلام
همیشه هم تا بخوام ازت عکس بگیرم زل می زنی به دوربین
اینم یکی از کارایی که تازه یاد گرفتی....البته بعد از اینکه صدای ماشی در میاری