آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

***فتبارک الله احسن الخالقین***

آیدین تو شش ماهگی

پسر نازم الان خوابیدی ناز و آروم قربونت برممممممم دارم می میرم از عشقت هر روز برات ذوق می کنم اشکم در میاد با نیگاه کردنت وقتی کاراتو می بینم خنده هاتو و شلوغ کاریاتو...جیغ زدناتو که چیزی  که می خوای رو برات فراهم کنم ..بین همه خودم از همه واردترم به برا ترجمه کردن گریه ها و جیغ هات...مامانی بیدار شدی از خواب. هر صبح که بیدار شی می برمت  دسنت و صورتتو می شورم و پاهاتو می شورم و پوشک تمیز برات می بندم بعد شیرت می دم بعدشم باز و شیطونی صبح ها که بیدار می شی زود می پرم بالا سرت چون همیشه صبح ها خیلی شارژی و همون لحظه که ببینیم می خندی بهم و دنیام تازه میشه از وقتی که از سفر برگشتیم کلی بزرگتر شدی و شیطون بلا تر چند وقتیه م...
2 آبان 1391

امروز تولد باباییه...........ما هم داریم می ریم سفر

امروز تولد عشقمه ....آیدینم تفللده باباییه الهی همیشه زنده باشه و سایه ش بالا سر ما..ان شالله تا 100 برات بابایی کنه و دستای کوچیکت تو دستای پر از مهر و محبتش باشه الان رفته دانشگاه تو هم خوابی معمولا صبحها تا 11 می خوابی منم اومدم تا قبل سفرمون وبت رو آپ کنم پارسال همین موقع تو دلم بودی منتظر مثبت شدن جواب آزمایش بودیم که مطمئن شیم من  صبح رفته بودم برا آزمایش برگشتنی یه کیک خوشگل هم برا بابا گرفتم شب براش جشن گرفتم بابا شمعها رو فوت کرد و ما دوتایی آرزو کردیم سال بعد تو هم پیشمون باشی و الان به آرزومون رسیدیم تو اینجایی تو خونمون تو دلمون  انگار یک عمر با مایی لحظه نمی تونیم دوریت رو تحمل کنیم و من مدام می پرسم روزا و شب هایی که ...
30 شهريور 1391

واکسن 4 ماهگی آیدینم

پنجشنبه که بابایی تعطیل بود بق قرار قبلیمون باید می بردیمت واسه واکسن..صبح بابا کار اداری داشت واسه کارای خونه جدیدمون که داریم می سازیم الان خونه مون تازه رسیدیم سقف طبقه همکف ان شاالله تا یک سالت بشه خونمون درست می شه و تولد یه سالگیت رو همونجا برات می گیرم..البته اگه عمری باشه و قسمتمون شه خوب بعدش که بابا اومد خونه حدود ساعت 11 ..من قبلش بهت قطره استامینوفن داده بودم و آماده کرده بودمت خودمم اماده شدم رفتیم که جیزت کنن خیلی ناراحت بودم برات اما چاره نبود فدات شم ..تو خونه برات شیشه تو پر کردم با نبات داغ که اگه زیادی داد زدی با اون ساکتت کنم چون تو عاشق چیزای شیرینی رسیدیم خوشبختانه اون روز دیگه کارآموزا نبودن که مثل دفعه قبل وحشیانه...
26 شهريور 1391

پایان 4 ماهگی

آیدینم مامانی امروز ٤ ماهگیت تموم شد و رفتی تو ٥ ماه مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه پسر گلم الهی مامان فدای دستات که حالا دیگه وقتی مامان بغلت می کنه میندازی دور گردنش نمیدونی مامان چه کیفی می کنه. آیدینم دیگه کم مونده راه بیفتی و تموم خونه مامان رو بهم بزنی نازی جیگرم...چند روز پیشا وقتی داشتم باهات حرف میدم دستاتو گرفتم تو دستام یهویی دیدم بدون هیچ زحمتی و خیلی راحت خودتو کشیدی بالا و نشستی مامان کلی ذوق کرد و به این شاهکارت خندید حالا دیگه خودت هم بدون هیچ کمکی وقتی رو بالش خوابیدی می تونی نیم خیز شی و وقتی دستتو می گیرم بدون اینکه کمکت کنم خودت می تونی بلند شی بشینی ماشاالله ...
21 شهريور 1391

عکسای شیطون بلامممممم

مامانی چند وقتیه که حسابی شلوغ و آتیش پاره شدی تقریبا از سه ماه و نیمگیت مثل آتیش پاره برمی گردی رو شکم و زور ی زنی واسه جلو رفتن اما همش چن سانتی جلوتر می کشی خودتو بعدش عصبانی میشی و جیغ و داد را می اندازی...مشاالله بهت که انقدر زرنگی فدای تووووووووووووو اینم چن تا عکس از این روزات             ...
11 شهريور 1391

بیماری ششم چیست؟

روزئولا اینفانتوم‌ (roseola infantum) از بیماری های مسری شایع دوران نوزادی و کودکی است و گاهی به نام بیماری ششم از آن یاد می‏شود. علت این نامگذاری آن است که این بیماری ششمین عضو گروهی از بیماری های دوران خردسالی است که همگی با تب و بثورات پوستی همراه هستند. سرخک و سرخجه نیز در این گروه بیماری ها قرار دارند. به گزارش سلامت نیوز با این که این بیماری را از گذشته‏های دور می‏شناختند، اما عامل پیدایش آن مشخص نبود تا این که در چند سال اخیر معلوم شد که منشأ ویروسی دارد.   ویروس مولد بیماری روزئولا از خانواده ویروس های مولد تبخال است و اصطلاحا "ویروس هرپس نوع 6" خوانده می‏شود که نخستین بار در سال 1365 شناخته شد. این ویروس ...
11 شهريور 1391

روزای خیلی خیلی سختمون

مامان جون این چند روز گذشته انقدر بیمارستان و دکتر بردیمت که دیگه هر سه تاییمون خسته خسته شدیم من وبابا و آیدینم. امروز که می نویسم شنبه 11 شهریوره بابا رفته تبریز ..منم از صبح داشتم باهات بازی می کردم تازگیا آتیش پاره شدی آخه....انقده بازی کردیم که بالاخره من گشنم شد رفتم ناهار بخورم تو هم داشتی خودت بازی می کردی صدات رو می شنیدم تا اینکه اومدم دیدم خوابیدی ناز و معصوم...قربونت برم من...منم از فرصت استفاده کردم که خاطرات این چند وقت رو بنویسم. خوب از 5شنبه آخر ماه رمضان شروع می کنم26 مرداد ساعت تقریبا یک ظهر بود که متوجه شدم تب داری درجه حرارت 37.9 بود به بابا گفتم و زودی بردیمت بیمارستان از اونجایی که 5شنبه بود دکتر خودت نبود و بردیمت اور...
11 شهريور 1391

اولین اشکای آیدین

مامان جان الان خوابیدی بابا رفته دانشگاه امشب مهمون داریم برا افطار خاله ثریا اینا رو دعوت کردم...صبح که بیدار شدی آوردم گذاشتمت تو حال جلو تلویزیون داشتی کارتون میدیدی که بعد حوصله ت سر رفت و شروع کردی به گریه کردن مثل بچه بزرگا...البته ابن نوع گریه رو چند روزه یاد گرفتی...آدم خنده ش می گیره..خوب منم تو آشپزخونه بودم تا دستامو شستم و اومدم دیدم چشات پر اشکه و یه قطره بزرگ هم رو گونه ت بود الهی قربون چشای قشنگت با اولین اشکی که ازش اومد ... بغلت کردم زودی آروم شدی احساس کردم خیلی بزرگ شدی دیگه مردی شدی بعد رفتم تو فکر آینده روزی که اولین جوونه سیبیلاتو ببینم چقدر خوشحال خواهم شد الهی فدات شم...راستی چن روزیه می تونی روشکمت هم برگردی اما...
12 مرداد 1391

کشف جدید مامان آیدین

مامانی چند روزه کشف کردم که عاشق پارک و هوای آزادی چند روز پیش(چهارشنبه) با خاله سمیرا (دوست مامان) رفتیم پارک خیلی ذوق زده شده بودی و فرداش هم ما سه تا و خاله جون و عمو رضا رفته بودیم ساحلی حسابی کیف کردی...تازگیا با اون لبخندا و صداهای جورواجوری که در میاری همه رو مجذوب می کنی....تو پارک هم با خاله سمیرا هر کی رد می شد وای می ایستاد و نیگات می کرد بس که نازو مامانی هستی فدات شم عزیزم. دیشبم خونه آقای فاتحی دعوت بودیم فکر می کنم بهت خوش گذشت. راستی دیروز بهترین حوم عمرت رو کردی دیروز با بابا بردیمت حموم از اول تا آخرش اصلا خم به ابرو نیاوردی که هیچ تازه می خندیدی خیلی ذوق کرده بودی مامانی خیلی خوش اخلاقی الهی فدات شم...   ...
9 مرداد 1391

ای شیطون

امروز اومدم برات بنویسم و عکس بزارم اما بیدار شدی گریه می کنی الان بغلمی و من دارم ه دستی می تایپم عکسای یه ساعت پیشت که بیدار شدی شیر خوردی و خوابیدی منم ازت عسک گرفتم   شیر که خوردی تو بغلم خوابیدی گذاشتم زمین ازت عکس گرفتم ناخناتو کوتا کردم و گذاشتم تو تختت اما بازم بیدار شدی بازم شیرت دادم و خوابیدی و بازم بیدار شدی فدات شه مامان که انقدر خوابت میاد اما نمی تونی بخوابی فکر می کنم بازم دلدرد داری...عزیز دلم یه مدتیه دلدرات خیلی کم شده و خیلی آروم تر شدی همش منتظر بهونه ای که یکی باهات حرف بزنه که بخندی به روش فدای خنده های از ته دلت شم مامان ..ان شاالله همیشه خندون باشی. امروز وقت حمومته من و بابایی یه روز در میون م...
4 مرداد 1391